کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد در چند سال اخیر به یکی از مشهورترین کتابهای جهان با موضوع جنگ تبدیل شده است. این رمان درباره زنان روسی است که در جنگ جهانی دوم در جبهه حضور داشتند و با آلمانها جنگیدند.
غالباً حضور زن در جبهه و خط مقدم، با توجه به کتابها و فیلمهایی که خواندهایم و دیدهایم در نقش پرستار و امدادگر خلاصه میشود ولی این کتاب داستان زنانی را تعریف میکند که اسلحه دست گرفتند و در خط مقدم مثل یک سرباز به دشمن حمله کردند، تک تیرانداز بودند، پارتیزان بودند و در جنگل زندگی میکردند، مین روب بودند، حتی فرمانده شدند و سربازان مرد را فرماندهی میکردند. یک عده دیگر هم در نقش پرستار و پزشک و آشپز و حتی خواننده، به جبهه خدمت میکردند.
کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد روایت پر فرازو نشیب از روزگار و خاطرات زنانی که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدند و حالا بعد از سالها از کابوسها، تنهایی و هول هایشان میگویند. نویسنده چند صد نفر از این زنان را مییابد و با تمامشان حرف میزند. از هر قشری هستند؛ پرستار، تکتیرانداز، خلبان، رخت شور، پارتیزان، بیسیم چی و…
سوتلانا الکسیویچ (1948) اولین نویسندهی تاریخ است که به خاطرِ نوشتههایش در ژانر مستندنگاری جایزهی ادبی نوبل را در سال 2015 از آن خود کرد.
در قسمتی از پشت جلد کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد آمده است:
[ لینک: رمان راز مادرم – داستانی بر اساس واقعیت مرتبط با جنگ جهانی دوم ]
درباره کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
روزی که تصمیم به خواندن این کتاب گرفتم مدام با خودم فکر میکردم چطور یک نویسنده توانسته سیصد و خردهای صفحه فقط در مورد پرستارهایی که در جنگ حضور داشتن بنویسد. بعد حدس زدم چون نویسنده زن هستش، پس حتما کلی احساسات میان داستانها گنجانده و حتما قصهها کشیده شدهاند به سمت سانتی مانتالیسم. بعد که کتاب به دستم رسید و توانستم یادداشت پشت جلد را بخوانم دیدم تمام روایات مستند هستند و تعجب من وقتی به اوجش رسید که با خوندن کتاب فهمیدم زنها در جنگ فقط پرستاری نمیکردند، آنها کارهایی مثل خلبانی، چتر بازی، مسلسل چی، مین روبی و تک تیراندازی انجام میدادن.
چطور ممکنه یک زن با این روحیهی لطیف و شکننده در جبههها در خط مقدم، سختترین و وحشتناکترین شرایط را بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و به صورت کاملا داوطلبانه، پشت سر بگذارد و بعد از آن بتواند دوباره به زندگی عادی، به زندگی زنانهاش برگردد؟ بعد از دیدن آن همه صحنه خون آلود و وحشیانه دوباره بتواند لاک بزند، کفش پاشنهبلند بپوشد، دامن و پیراهن به تن کند و از همه مهمتر همهی اثرات مخرب جنگ را از ذهنش دور کند و به زندگی عادیاش برگردد.
اولِ کتاب یادداشت کردم: «ما فقط اینها را میخوانیم، اما آنها زندگیاش کردند!» آیا وحشتناکتر از این لحظات وجود دارد؟ زندگی در جنگ، در ترس و در حسرت و فقدان! بارها موقع خوندنش به گریه افتادم، در تاکسی، در محل کارم، در خانه، بغض میکردم و اشک میریختم، مگر میشود، مگه میشود این همه سیاهی و تلخی را ببینی و اشک نریزی؟
با این حال باز هم میگم که ما فقط این تلخیها را میخوانیم اما آنها در خود این تلخیها و وحشت زندگی کردند و روزگار گذراندند. چطور امکان دارد بعد از این همه رنج دوباره زندگی را از سر گرفت؟ میدانم که حرفهایم شاید خیلی تلخ و گزنده باشد و ممکن است حتی شما زا زده کند و باعث شود که قید کتاب را بزنید.
با این وجود کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد سراسر تلخی نیست، درست است که در بحبوحه جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد ولی مگهر ممکن است جنس مونث جایی حضور داشته باشد و خبری از زیبایی، عشق و فداکاری نباشد؟
کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد را بخوانید. حتما هم بخوانید. حتی اگه میتوانید به دیگران هم پیشنهادش بدهید، تاریخ فراموش نخواهد کرد این همه تلخی، این بار سنگینی که بر گرده روزگار تحمیل شد. در نهایت اینکه این کتاب نوبل ادبیات گرفته است، میتوانید از آن بگذرید؟!
[ لینک: کتاب در غرب خبری نیست – سرگذشت گروهی از سربازان جوان و سرگردان آلمانی ]
جملاتی از متن کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
به خاطر زندگی جونشون رو از دست میدادن، در حالی که هنوز نمیدونستن زندگی یعنی چی. درباره همه چی فقط تو کتابا خونده بودن.
بعد از جنگ، تا مدتها میترسیدم بچه دار شم. وقتی بعد از هفت سال بچهدار شدم، تازه آروم شدم. اما تا به امروز نمی تونم هیچی رو ببخشم. و نمیبخشم. من وقتی اسرای آلمانی رو میدیدم، خوشحال میشدم. خوشحال میشدم از این که اونا رو تو این وضعیت میدیدم؛ هم سرشون توی کیسه بود و هم پاهاشون. اونا رو از خیابونای روستا عبور میدادن، التماس میکردن؛ «مادر، نون بدید… نون…». تعجب میکردم از این که روستاییها از خونههاشون بیرون میاومدن، یکی بهشون نون میداد، یکی یه تیکه سیب زمینی. پسر بچهها پشت سر اسرا میدویدن و به طرف شون سنگ پرتاب میکردن…
خدا آدم رو نیافرید تا بره تیراندازی کنه، خدا انسان رو برای عشق و عشق ورزیدن آفرید. تو چی فکر میکنی؟
یادم میآد یه حادثهای… رسیدیم به یه روستایی، اون جا کنار جنگل جسدهای پارتیزانها روی زمین افتاده بود. این رو که چه بلایی سر اون بدبختها آوردن حتی نمیتونم به زبون بیارم، قلبم تحمل نداره. مثله کرده بودنشون، تیکه تیکه… رودههاشون رو مثل خوک بیرون ریختن…
من رو به دستهم بردن. دستور دادم: «دسته! به جای خود!» اما دسته حتا از جاش تکون هم نخورد. یکی دراز کشیده بود، یکی نشسته بود و سیگار میکشید، یکی هم که گردنش رو با صدا میچرخوند، گفت: «آخی!». خلاصه، وانمود کردن اصلاً منو ندیدن. براشون سنگین بود؛ اونا مرد بودن، بچههای شناسایی، حالا باید از یه دختر بیستساله فرمان ببرن. من این رو خیلی خوب درک میکردم ولی مجبور بودم فرمان بدم: «بلند شید ببینم!»
اولش از مرگ میترسی، در درونت نسبت به مرگ حس شگفتی و کنجکاوی تجربه میکنی. بعدش اونقدر خسته میشی که دیگه هیچ حسی به مرگ نداری. همیشه تو حالت ناتوانی قرار میگیری. فقط یه ترس تو وجودت میمونه، این که بعد از مرگت زیبا نباشی. این هم ترس زنانه…
بعضی وقتها به نظرم میرسد که رنج نوع خاصی از دانش است، رشته ویژه علمی است. چیزی در زندگی انسانی وجود دارد که جور دیگری قابل انتقال و محافظت نیست.
ما جهان بدون جنگ را نمیشناختیم، دنیای جنگ دنیایی بود که با آن آشنا بودیم، و مردمان جنگ تنها مردمانی که می شناختیمشان. من امروز جهان و مردمی جز این نمیشناسم. آیا جهان و مردم غیر جنگی زمانی وجود خارجی داشتهاند؟
در مرکز همهی این خاطرات این حس وجود دارد: غیر قابل تحمل است مردن، هیچ کس دلش نمیخواهد بمیرد. غیر قابل تحمل تر از آن کشتن انسانهاست. زیرا زن زندگی میبخشد. مدت زیادی انسان جدیدی را در بطنش حمل میکند. از او مراقبت میکند و بدنیایش میآورد. من فهمیدم که کشتن برای زنان دشوارتر است.
[ لینک: گزارش محرمانه ]
مشخصات کتاب
- کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
- نویسنده: سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ
- ترجمه: عبدالمجید احمدی
- انتشارات: چشمه
- تعداد صفحات: 364صفحه
- قیمت: 26000 هزار تومان
?? نویسنده مطلب: مهشید موسوی